این جمعه هم تمام شد...نیامدی...؟؟؟
یا صاحب زمان میخواهم بگویم چقدر غریبی روی زمین...که حتی العجل گفتن نمیدانیم...
درباره وبلاگ


صبح های بی در بی منتظر رسیدنت بودم؟و اینک به جمعه رسیده ام...بگو با انتظارت چه کنم...؟؟؟بگو در کدامین سحر مرا جا گذاشته ای که حتی ذکر نامت را از من دریغ کرده ای...بگو انهایی که ماندند سجاده ی عشق را با "یا صاحب زمان" حک کرده اند؟بگو چه کنم که امروز فقط مرا نظاره کنی ؟سخت است باشی و نشناسند...سخت است باشی و نبینند...سخت است بخوانی و نخوانند...شنیده بودم در میان این روزها جمعه را برگزیده ای...حکمت این جمعه ات چیست؟؟؟چرا نمیایی و مارا از این انتظار رها کنی...چرا خسته دلانت فقط میگویند میاید...؟چرا کسی جاده را برای امدنت چراغانی نمیکند؟چرا امروز و فردا میشود اما هنوز هم چشمهای خسته مان پلک نمیزنند؟ چرا انگشتهایی که ثانیه شمارت بودند خم نمیشوند...چرا فکرمان درگیر خودمان است ...؟یا صاحب زمان فقط یک لحظه مارا دریاب...باور کن خسته ایم از تکرار روزهایی که که دیگر مجال شنیدن نیست...از تکرار غریبانه ی شبهای پنج شنبه ات...از لحظه هایی که مارا از دور نظاره میکردی ومیگفتی این همانیست که العجل گفتن اموخت؟پس چرا صدای مناجاتش نمیاید ؟چرا همه را در خود ریخته است؟ و با اشکهایش سخن میگوید؟؟چرا با انکه میداند صدایش تا عرش میاید ولی باز ناامید است...؟"اللهم عجل لولیک الفرج"برای ظهورش دعا کنیم....
نويسندگان
پنج شنبه 25 آبان 1398برچسب:, :: 8 AM :: نويسنده : raha

کوچه ها را بلد شدم رنگهای چراغ راهنما را
جدول ضرب را؛دیگر در راه هیچ مدرسه ای گم نمی شوم
اما گاهی در میان آدمها گم می شوم؛آدمها را نمی فهمم... گم میشوم و سراغ برکه ای میروم که ادمها را انجا ببینم...و اما چه ساده میشود وقتی  بدانی دوستانت تورا با همه ی دلتنگیهایت رها کردند...چه ساده میشود وقتی بدانی همه چیز تمام شده بود و ما انرا شروع شده فرض کردیم...چه ساده میشود وقتی بدانی غم که امد سراغت را میگیرند؟دیگر جاده ها خالیند: از "دغدغه" از" فریاد" از دوستیهای خیالی از بودن ها از نبودن ها....اما بدان با همه ی اینها خدا هنوز هست...هست که همیشه برایمان میخواند:کجاست ان بنده ای که مرا بخواند و استجابتش کنم ؟کجاست  تا راهای نرفته را نشانش دهم؟کجاست تا تسبیح امدنهای گامهایم را نشانش دهم... :اخر شنیده ام مهربانیت تمامی ندارد...شنیده ام دلمان را با یک "خدا گفتن"میخری؟دلم را بفروشم میخری؟ خداوندا خیلی وقتست سردم شده است... پالتوی "بزرگیت"  را به من میدهی؟گاهی خودم را گم میکنم واز ترس این مردم به گوشه ای پناه میبرم و  زمانی فرا میرسد که میگویی:اغوشم باز است سکوتت را بشکن...اما من هیچ چیز برای دیدار ندارم...کوله ام خالیست...   

یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, :: 11 PM :: نويسنده : raha

همه مرا با ظاهر آرامم  ، صبور و با احساس می دانند ...
  اما نمی دانند که در پس این دخترک دلشکسته ...
زنی است...که توان جنگیدن و ایستادگی ندارد!
و این روزها
به سختی روزهایش را به شب و شبهایش را به روز میرساند ...

 

جمعه 26 آبان 1391برچسب:, :: 1 PM :: نويسنده : raha

ﺁﯼ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﻬﺎ
ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯾﺪ ﺗﺎ ﮔﻢ ﻧﺸﻮﻡ
ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺩﺍﺭﻡ
ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﯿﺪ
ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ
ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﭘﻮﺷﯿﺪ
ﻭ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺷﻤﺎ ﺗﻌﻮﯾﺾ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺷﻤﺎ
ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ
ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﯿﺪ
ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ
ﺩﺧﺘﺮﮐﯽ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺗﺮﯾﻦ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﺳﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﺟﺴﺖ
ﻭ ﮐﻔﺸﺪﻭﺯﮐﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﻮﺳﯿﺪ
ﻭ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺷﺎﭘﺮﮎ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺯﺑﺎﻧﻬﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ
ﺍﻣﺎ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﯿﺎﻫﻮﯼ ﻣﺎ
ﮔﻢ ﺷﺪ

جمعه 26 آبان 1391برچسب:, :: 1 PM :: نويسنده : raha

دیـــروز ، همیـــن حوالـــی

زلـــزله ای آمــد…

حـالا همـه حـالـمــ را می پـرسند !!!

بـی خـبـر از اینـ ـکـه ” مــن”

بـه ایـن لـرزیـدنـهـا

سالهـاسـتــ کـه عـادتـــ کـرده امـــ…

بـه لـرزشـهای شـدید شـانه هایـمــــ

و تـرکــــهای عمــیــق قــلــبــمـــ…

امـّـا هنـوز ” خـــوبــم !!!

یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:, :: 3 PM :: نويسنده : raha

 


 در میان شلوغی شهر

به دنبال كسی می گشتم كه

با دلش ...

دلم را نوازش كند !

غافل از آنكه در این شهر شلوغ ...

سال هاست كه دل ها

شیشه های شكسته ای بودند

که

هم زمان با نوازش دلم

دلم را زخمی می كردند!




 

جمعه 5 آبان 1391برچسب:, :: 8 PM :: نويسنده : raha


به

 

از خدا پرسيدم:

خدايا چطور مي توان بهتر زندگي کرد؟

خدا جوب داد:

گذشته ات را بدون هيچ تاسفي بپذير

با اعتماد زمان حالت را بگذران

و بدون ترس براي آينده آماده شو.

ايمان را نگهدار

و ترس را به گوشه اي انداز

.شک هايت را باور نکن

و هيچگاه به باورهايت شک نکن

زندگي شگفت انگيز است...

 

                               

           

من بتوشه و توان سختي هايم!

اي همدم تنهايي هايم!

اي

جمعه 5 آبان 1391برچسب:, :: 7 PM :: نويسنده : raha

  آنهایــــــــــی که به بــــیداری خــــــــــــــداوند


 


 

   اعتماد دارنـــــــد ، راحت تر می



  خوابنــــد…

 

جمعه 5 آبان 1391برچسب:, :: 7 PM :: نويسنده : raha

 

وقتى کسى براى نداشته هایت بهانه میگیرد،

 

بهتراست اوراهم نداشته باشى . . .

گاهى نداشتن از داشتن بهتر است!


پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:, :: 6 PM :: نويسنده : raha

پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, :: 1 PM :: نويسنده : raha

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

 
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.
به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن." 
لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ..." 
خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگی كن." 
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند، می‌ترسيد راه برود، می‌ترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم.." 
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند .... 
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما ... اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، خدا را پرستش کرد،او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. او در همان يك روز زندگی كرد. 
فردای آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!" 
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است. 
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟ 
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد
پيوندها
  • ردیاب خودرو

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان این جمعه هم تمام شد...نیامدی؟؟؟و آدرس raha1391.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 84
بازدید ماه : 134
بازدید کل : 29814
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1



دریافت همین آهنگ